کلاس پنجم ما

در این وبلاگ به کارهای دانش آموزان کلاس پنجم ما پرداخته می شود

کلاس پنجم ما

در این وبلاگ به کارهای دانش آموزان کلاس پنجم ما پرداخته می شود

خاطراتی از یک دانش آموز پنجاه سال قبل (5)

  با یاد ونام خدا 

  خاطراتی از یک دانش آموز پنجاه سال قبل (5)

  سلام. امیدوارم که خوب و تندرست باشید. هدفم از قرار دادن این مطلب در وبلاگ این است که شما با زندگی سخت و مشقت بار دانش آموزان گذشته آشنا شوید و از همه مهمتر قدر امکانات فعلی زندگیتان را بدانید و از اولیایتان سپاسگزار باشید که چنین امکانات و رفاهیاتی برایتان فراهم کرده اند. 

  نوشت افزار

  در مورد نوشت افزار هم بگویم که خالی از لطف نیست. اگر امروزه انواع مدادتراش، پاک کن،  ماژیک ، خمیر اسباب بازی ، مداد رنگی، آب رنگ ، رنگ گواش و پاستل و  .... در کیف بچه ها یافت می شود، در آن زمان تمام تلاش ما این بود که یک مداد پاک کن دار و یک مداد تراش داشته باشیم ، که معمولا هم نداشتیم. کمی که بزرگتر شدیم از مداد های سیاه بدون پاک کن استفاده می کردیم که به علت داشتن شکل یک شیر روی آن، به مدادهای شیرنشان معروف بودند و انصافا کیفیت خوبی هم داشتند . یادم می آید نوعی پاک کن در بازار بود که مقطعی به شکل متوازی الاضلاع داشت و به سه رنگ بود و از پاک کن های شیک و متنوع و گران قیمت امروزی هم خبری نبود. مدادتراش هم یکی دیگر از مشکلات ما بود که معمولا از جنس لاک و بسیار شکننده بود و اغلب هم سریع کند می شد و در نتیجه سبب شکسته شدن نوک مداد، تراشیدن مکرر و ازبین رفتن سریع مداد می شد. گم شدن سهوی وعمدی آن هم از دیگر معضلات ما بود.

  در آن زمان بهترین و جدیدترین وسایل را در میان تجهیزات شرکت نفت می دیدیم، از آن جمله می توان به مدادتراش هایی اشاره کرد که بدنه ی فلزی ( آلومینیومی ) داشته و بسیار محکم هم بودند ولی متاسفانه طبق معمول فقط در اختیار ارباب مال و ثروت بودند و عوام از آن بی بهره . شاید باورش مشکل باشد ولی گاهی که یکی از همکلاسی ها و یا هم مدرسه ای ها  به طریقی یکی از این مدادتراشها را به دست می آورد، که معمولا هم دست چندم و از رده خارج و مستعمل بودند،  بقیه با چه شوق و لذتی به آن نگاه می کردیم و ته دلمان آرزو داشتیم ما صاحب آن بودیم . به همین علت بود که همه آرزو داشتیم زودتر دیپلم بگیریم و در شرکت نفت استخدام شویم ، آرزویی که حتی به صورت جوک هم درآمد و مدتها ورد زبان مردم بود.

   برای اولین بار در یکی از ادارات شرکت نفت  مداد تراش هایی را که روی میز نصب می شد دیدم و همیشه دوست داشتم یکی از آنها را داشته باشم  گرچه اگر هم می داشتم، در خانه ی ما میزی نبود که تراش را روی آن نصب کنم . به همین علت سالها بعد که مشغول کار شدم یکی از این نوع تراشها را خریدم تا بچه هایم استفاده کنند ولی همیشه آن آرزوی گنگ قدیمی را در دل داشتم ، از همان آرزوهایی که هیچگاه برآورده نشد.

آدینه ی این هفته

  با یاد و نام خدا 

  برای دریافت فایل آدینه ی این هفته، اینجا کلیک کنید.

خاطراتی از یک دانش آموز پنجاه سال قبل (4)

  با یاد ونام خدا 

  خاطراتی از یک دانش آموز پنجاه سال قبل (4)

  سلام. امیدوارم که خوب و تندرست باشید. هدفم از قرار دادن این مطلب در وبلاگ این است که شما با زندگی سخت و مشقت بار دانش آموزان گذشته آشنا شوید و از همه مهمتر قدر امکانات فعلی زندگیتان را بدانید و از اولیایتان سپاسگزار باشید که چنین امکانات و رفاهیاتی برایتان فراهم کرده اند. 

                     

   ازچتر خاطره ی خوشی ندارم به همین علت حالا هم  دست نمی گیرم. ما چـترنداشتیم ( حسرت نداشتن چتر را به بقیه ی موارد حسرت زا اضافه کنید ). یک روز که به مدرسه می رفتم،  مادرم چتر همسایه را امانت گرفت و به دستم داد از قضا در بین راه باد تندی وزید و چتر را خراب کرد. من که استفاده نکردم وبعداز برگشتن به منزل، مادرم ناچارا چتررا به یکی از مغازه داران محل که کارتعمیراتی انجام می داد سپرد تا تعمیر کند. بی فکری را ببینید که البته از نداری سرچشمه می گرفت، یادم می آید که بیش از نیمی از قیمت یک چتر سالم دستمزد دادیم، چتر هم که درست نشد و کاملا معلوم بود که دستکاری شده است ( سرزنش همسایه بماند ).

خا نه ی ما کنار مرکززبان ارتش یا اداره ی ابزار دقیق شرکت نفت بود. این ساختمان از ابتدای دهه ی 1350 در اختیار اداره ی بهزیستس مسجدسلیمان قرار داده شده است. هـنگام رفتن به دبستان سینا مغازه ای سرراه مابود که به نام صاحبش به مغازه ی شرف الدین، معروف بود. درکناراین مغازه که تقریبا همه چیز داشت، آلـونک کوچکی بود که بـه نام صاحبش دکـه ی عمو یـاستـان نام گرفته بود. وقتی که وضع مالی خانواده خوب بود ( که اکثرا هم اتفاق نمی افـتـاد )، یـک سکه ی یک ریالی به ما می دادند. مـوقـع رفـتـن نصف آن را که ده شاهی بود تخمه آفتاب گردان یا بادام شور می خریدیم ودر برگشتن بقـیه اش را. درازای ده شاهی یک  پیمانه،  به اندازه ی یک استکان چای خوری  تخمه یا بادام درجیب لباسمان می ریختیم. شاید باورنکـنید بـالاتـرین خـوشی زندگـیـمان هـمین لحظات بود (خوشبختی یعنی سطح توقع پایین ). به راستی که چنان اولـیای مطیعی را چنین فـرزندانی باید. گاهی تصنیف های آوازیا عکس هنرپیشه هارا می خریدیم که معمولا بعد از آن کتک می خوردیم. درکناراین مغازه  ودکه یک بخار عمومی بود که زمستان هنگام رفتن به مدرسه ویا برگشتن، خودمان راکمی گرم می کردیم. تازه حسرت می خوردیم که چرا این بخار نزدیک منزل ما نیست ( واقعا رژیم حق داشت هربلایی دلش بخواهد سرمابیاورد )

علاوه براینها یک نفر دیگرهم جلو دبستان سینا بیسکویت، شیرینی، آدامس ودیگرتنقلات می فروخت که ساکن کوی شهید موسوی و اسمش فریدون  بود. اوکاملا نابینا بود و هرروز دکه ی کوچکش را که روی چهار چرخ حرکت می کرد، از کوی شهید موسوی تا جلو دبستان سینا می آورد وتا عصر همانجا می ماند و سپس به منزل بر می گشت.

تکلیف آدینه

  با یاد و نام خدا 

  برای دریافت فایل پی دی اف آدینه ی این هفته ، اینجا کلیک کتید.

آدینه ی شماره ی 9

  با یاد و نام خدا 

  برای دریافت فایل پی دی اف آدینه ی شماره 9، اینجا کلیک کنید.